عجیبه ولی چند وقتیه حس حماقت می کنم وقتی حس می کنم ممکنه یکی ازم خوشش بیاد ! شاید چون پیش خودم میگم توهمه و از حس بعدش می ترسم ، از حس بعدش وقتی بفهمی کاملا اشتباه میکردی و یه رفتار دوستانه ی ساده بوده ، آخ که چقد از دنیای دو جنسیتی بدم میاد:)))
جالبه حتی وقتی می بینم کسی صفحات اجتماعیم،مثل توییتر، رو فالو کرده تعجب میکنم ، چون فکر می کنم اگه خودم مخاطب صفحه ی خودم بودم فالوش نمی کردم و مثل یه صفحه ی معمولی و گذرا بهش نگاه می کردم !! یعنی واقعا بعضی وقتا از خودم می پرسم آدما چی دیدن تو من که باهام رفیقن ، بهم محبت می کنن ، حرفامو میخونن و هکذا !
آه آمده ام که یک عالم غر بزنم ! از دمدمی مزاجی این روزها و حتی شاید این سال هایم بگویم و این رخداد تکراری نفهمیدنی که در کسری از ثانیه احوالاتم را تغییر می دهد و مرا از شادترین به غمگین ترین ، از مشتاق ترین به بی حوصله ترین و از علاقمندترین به متنفرترین تبدیل می کند. خیلی عجیب است که ناگهان ببینی که چیزی که تا این اندازه برایش مشتاق بودی برایت پوچ و بی معنا شده و دیگر کوچکتری میل و کششی به سمتش نداری . یا اینکه حوصله و انگیزه ات بی خبر ته بکشد و تو بمانی و برنامه ریزی هایی که انگار دیگر هیچ دلیلی برای اجرایشان نمی بینی . تازه این ها نمونه های نه چندان بزرگش هستند ، ممکن است یک روز چشم باز کنی و ببینی حس بی تعلقی مطلق داری ، انگار هیچ چیز و هیچ کس حس محبت را ، حس عشق را ، دلسپردگی را در تو برنمی انگیزد ، فکر می کنی دلت مثل سنگ شده ، مثل شهذ متروکه ، به جز یکی دو نشانه درونش هیچ نمانده ، هیچ . و تو می ترسی ، می ترسی از از دست دادن تنها برکاتی که در این عالم وجود دارد و به گمانم ثمره ی عشق است ، فکر می کنی : اگر دلم تا ابد در همین احوال بماند چه ، اگر دیگر هیچ کجا ، پیش هیچ کس و هیچ چیز گیر نکند چه؟ از مولا علی روایتی هست که می گوید : من خدا را به درهم شگستن تصمیم ها و باز شدن گره ها و دگرگونی همت ها شناختم.برای منِ این روزها این ملموس ترین روایت موجود است . کاش راه هایی بیابم ، روزهایی بیاید ، که انگیزه هایم بلندتر و ماناتر باشد که : نهنگ آن به که با دریا ستیزد / کز آب خرد ماهی خرد خیزد .
چندین و چند روز است که احوالات بد - و بعضا خیلی بد - را پشت سر میگذارم ، بیدلیل آشکار دلم سخت گرفته است و ملولم . عصبانیام ، انگار از دندهی چپ بلند شده باشم ، انگار دلیل قاطعی برای این همه ناراحتی و عصبانیت داشتهباشم . گاه و بیگاه حس میکنم میخواهم بزنم زیر گریه و این درد بیدرمان را تسکین دهم ، اما نمیتوانم ، اشکهایم خشک شدهاند ، درد ها فاصلهشان با درمان را حفظ میکنند و تن به دوا شدن ، به التیام ، نمیدهند.
این روزها معیار سنجشم برای همه چیز ، همهی همه چیز شده است یک لغت "منطق" ؛ انگار که در این عالم ابزار دیگری نباشد ، و عجب که بد دردی است چون بیش از سه چهارم کارهای روزمرهی ما با منطق سرسازش ندارند و من هر لحظه و قبل و بعد هر کاری به این فکر میکنم که این حرف ، حرکت ، فکر ، تا چه اندازه دور از منطق و عقلانیت است ! سادهترین حرفها و حرکتها برایم عذابآور شدهاند بس که سختگیر است این معلم نازنین!
غیر از همهی اینها ، این روزها بسیار به این میاندیشم که سوشال مدیا تا چه اندازه وقت ما را بیهوده تلف میکند ، چه قدر دادهی بیمصرف محض وارد مغز ما میکند ، چهقدر ما را با جزئیات بیربط از زندگی آدمها آشنا میکند و انگار چه ابزار بدی است برای درد دل ، برای ابراز وجود ، برای آرام کردن خاطر با دو کلام در آن حرف زدن ، این روزها هر توئیتی که مینویسم به این فکر میکنم که مثلا به حال فلانی چه فرقی میکند که تو در چه حالی باشی و یا مثلا از دستش چه بر میآید یا اصلا چرا باید وقت آدمها را که خیلیهایشان حتی دوستان صمیمیام نیستم برای درگیریها و امور شخصیام بگیرم ، مثلا به آنها چه ربطی دارد که امروز از صبح عین برج زهرمار بودهام یا اینکه فلان مشکل ذهنم را مشغول کردهاست ؟ در عین حال نوشتن را مسکن بی مثالی میدانم، اصلا مگر گل تر از نوشتن این واژههای مرکبی یا کیبوردی در دنیا کاری هست !! :) به همین دلیل اینجا را ساختم ، برای اینکه بنویسم ، چون باید نوشت ، و تا خوانده نشود ، چون نباید خواند !!
به هر حال این است آن چه این روزها بر من میرود .
قبلترها و وقتی کوچکتر بودم به بهانهی خواندن روش ساختن وبلاگ در رشد نوجوان وبلاگ می نوشتم و البته میخواندم،مدتها رهایش کردم،شاید به خاطر جذابیتی که دیگر نداشت ،شاید به خاطر تلگرام و اینستاگرام.به هر حال امروز روزیه که میخوام دوباره این سنت حسنه رو از سر بگیرم! فقط فرقش با اون موقع اینه که اون موقع مینوشتم تا خونده بشه و الان از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام پناه آوردهام به وبلاگ تا خونده نشه ؛ ولی نوشته بشه ! اگه یه نعمت خدا واجد شرایط دریافت صفت تسلی بخش باشه ،حتما "نوشتن"ه!خلاصه که بسم الله
دیشب مامان و بابا حرفشان شده بود
حالا نه اینکه اصلش همین دیشب باشد ها
عمیق تر است
و هنوز ننشسته اند با هم حلش کنند
بابا با دلخوری رفت بیرون وقتی من خانه نبودم
بعدتر زنگ زد که نمیخواید به ما یه کافه بدید؟
بلند شید بیاید تجریش!
رفتیم.
قدم زدیم تا باغ فردوس که مثلا شامی چیزی بخوریم.
خوردیم.
بیرون که آمدیم سد معبر ریخته بود و داشت دست فروش ها را، دست بند و عروسک و عکس فروش ها را جمع میکرد
و ما سر تکان دادیم و گذشتیم.
از صدای داد و بیدادشان گذشتیم.
از بدو بدوهای فرارشان
از جوانی شان
بی کسی شان.
چرا؟
چون مال ما را نبرده اند که!
باید میرفتم و میخواباندم در گوش آن مردکی که سر دست فروش- ولو متخلف - داد میکشد.
اما چاره ای نیست.
بی بخار بی مایه ام.
درباره این سایت